خسته ام ... خسته تر از هر وقتِ دیگه ای ... نمی دونم چرا هروقت با خودت فکر می کنی که دیگه تموم شده و بدتر از آدمی که دیدی دیگه پیدا نمی شه و هر چی بلا ممکنه سرت بیاد تا به حال اومده و حسابی پوست کلفت شدی ، باز یکی پیدا می شه که بهت ثابت کنه
هنوزم هستن کسائی که باعث شن بگی صد رحمت به آدم قبلی ! دردت می گیره وقتی همیشه عاشق همه کس و همه چیزی و جز عشق و مهر برای آدمها چیزی نداری و همه به عنوان یک آدم همیشه مهربون و همراه ازت یاد می کنن ، و دوستهات و اطرفیانت به عنوان دوست و همراه به قول معروف رو سرت قسم می خورن ، آدمهائی پیدا می شن که به راحتی می تونن خط بندازت و دردت بیارن و با لبخند رد شن و برن ! ... بیان توی زندگیت و بدون درکی از تفاوت ها و روحیاتِ تو عینِ همه ی آدمهای دمِ دستی و بی هویتی که تو زندگیشون هست باهات رفتار کنن ... و بعد هم چون تو مهربونی و عاشق ، انتظار داشته باشن فقط سکوت کنی و دردت نیاد و اشک نریزی و اعتراض نکنی و اگر دردت اومد و معترض شدی می شی آدم بَده چون تو فقط باید عشق بدی و محبت کنی و خفه شی! حق نداری دردت بگیره، حق نداری از آدمها عشق بخوای ، حق نداری ناراحت شی از نامردمی ها ... حالا وای به وقتی که گوشه ای از دلت هم درگیرِ رفاقت شده باشه ... دیگه اون آدمه فقط و فقط توقع عشق و مهر و سکوت و تحمل و درکِ یک طرفه داره ... و اگر تو دلت بگیره یا غمگین شی یا چیزی بخوای محکومی به هزار تا حرف شنیدن که خوردت می کنه ، له میشی و نفست بند میاد... باید ، باید ، باید ، دروغ بشنوی ، رفتار شکننده ببینی ، بی حرمتی رو تحمل کنی ... اما چون عاشقی و پر مهر فقط سکوت کنی و خفه شی ! تا وقتی فقط عشق بدی و سکوت کنی ، فرشته ای و بهترین آدم دنیا و خیلی متفاوتی ، ولی وای به وقتی که تو هم دردت بیاد و حرف بزنی ،دیگه تو اصلن آدم خوبی نیستی ... و اینجوری باید روزی هزار بار در خودت بشکنی ... و زورکی لبخند بزنی و حتی تو بگی من معذرت می خوام ! و تویِ دل خودت بباری ... مثل من که بد جور بارانیم ... و بغض امانم رو بریده ... ولی بازم هیچوقت یاد نمیگیرم که همه ی آدمها همونی نیستن که در لحظه ی اول که میبینی دلت رو می لرزونن و فکر می کنی این بار یه آدم متفاوت دیدم که اینهم پر از عشقه و تا آخر عمر یک دوست خوب دارم ... دوستی که جونمون برای هم در می ره و به دنیا ثابت می کنیم بی هیچ توقعی می شه عاشقانه دوست بود و مهر ورزید ... و باز باورهای ذهنیت میریزه به هم و درد می کشی و اشک میریزی ... اما کودکِ درونت باز هم و باز هم و باز هم ترجیح می ده روزی هزار بار گول بخوره اما مرگ انسانیت رو باور نکنه ... مرگ عشق رو ... مرگ رفاقت رو ... اما ... می دونم ... بالاخره یک روز ... یک جائی ... یک نفر ... آره ،یک نفر پیدا می شه از جنسِ من ، که به همه ثابت می شه من درست فکر می کردم و هنوز انسانیت نمرده و می شه بی توقع عاشق بود و مهر ورزید و رفاقت کرد ... پس حالا تا اونموقع ، باز من می مونم و خو کردن به تنهائی هام و ... اشک هام ... مثل این روزها ... مثلِ الان
نظرات شما عزیزان: