تنهایی

درد تنهايي کشيدن

درد تنهايي کشيدن

مثلِ کشيدنِ خطهايِ رنگي‌ روي کاغذِ سفيد

شاهکاري ميسازد به نامِ ديوانگي...!

و من اين شاهکارِ را به قيمتِ همه? فصلهايِ قشنگِ زندگيم خريده ام ...

تو هر چه ميخواهي‌ مرا بخوان

ديوانه

خود خواه

بي‌ احساس.......نميــــــــفروشــــــ

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت13:46توسط مهدی مرادی بیات |

وقتی تمام احساس دل تنگیت را..

با یک
به منچه " پاسخ میگیری ، ..

به کسی چه مربوط است 
" که چقدر تنهایی"؟

 

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:14توسط مهدی مرادی بیات |
گذشته

اینقدر به گذشتتون فکر نکنین..

شاید دلیلی داشته که دیگه بر نمیگرده..

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:11توسط مهدی مرادی بیات |
عشق شماست

کسی را دوس بدارید که قلبتان می خواهد نه چشمتان ..

نگران حرف یا فکر دیگران هم نباشید ..

این عشق شماست نه آن ها ..

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:11توسط مهدی مرادی بیات |

آسوده باش " دل " من ..

دیگر" تو
" را به کسی نخواهمت داد ..


+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:10توسط مهدی مرادی بیات |
مادر خطاب به پسرش

مادر خطاب به پسرش : نیوتون رو میـــــشناسی ؟! 
.
.
پسره : نه .. کــــی هست ؟؟!
.
.
.
مادره : اگه به درســــات بیشتر توجه میکردی میشناختیـــش ! 

پسره : خیلی خب ! پارمیـــــدا رو میشناسی ؟؟! 
.
.
.
مادر : نه !

پسره : اگه به شوهرت بیشتـــر توجه میکردی میشناختـــــــیش !

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:8توسط مهدی مرادی بیات |
آدمایی که

آدمایی که قصد دارن تو زندگیتون بمونن ،

هر جوری هم که شده یه راهـــی پیدا میکنن..

اگه از این آدما پیدا کردیـــن تو ذوقشـــون نزنیـــن

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:8توسط مهدی مرادی بیات |
انصاف نیست

انصاف نیست دنیا آنقدر کوچک باشد که ..

آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی ؛

و آنقدر بزرگ باشد که ..

نتوانی آن کس را که دلت می خواهد حتی یک بار ببینی ..

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:7توسط مهدی مرادی بیات |
عشق چیست

عشق چیست که همه از آن می گویند ؟؟؟؟!

ع : عبرت برای زندگی ..

ش : شلاق زمانه ..

ق : قصاص روزگار ..

اما افسوس که شلاق زمانرو خوردم ، قصاص روزگار را کشیدم ؛

اما هنوز عبرت نگرفتم .. ! 

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:6توسط مهدی مرادی بیات |
وصیتم

 

اگر روزی رسید که من نبودم ، تمام وصیتم اینست که ..

" خوب بمان " .. از آن خوب هایی که من دوست داشتم ..

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:5توسط مهدی مرادی بیات |
حق كه براي من

از جدايي مان براي هركسي كه گفتم حق را به من داد ... !


اما اين ها نمي دانند كه من حق را نمي خواهم...


حق كه براي من ، تو نمي شود...!

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:4توسط مهدی مرادی بیات |
ناراحتم

وقتی از همه ی دنیا و آدماش ناراحتم ..

فقط تو میتونی آرومم کنی ..

اما وقتی تو ناراحتم میکنی ..

همه ی دنیا هم نمیتونن آرومم کنن ..

(( مخاطب خیلی خاص  ))

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت9:3توسط مهدی مرادی بیات |

 

 

  

وجود نازنینت تکیه گاهی ا

 

 

ست برای بودنم، برقرار باش تا هرگز بیقرار نباشم

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:55توسط مهدی مرادی بیات |
یکی به خدا گفت

یکی به خدا گفت : اگر سرنوشت مرا تو نوشتی، پس چرا آرزو کنم ؟

خدا گفت : شاید نوشته باشم: هر چه آرزو کند!

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:54توسط مهدی مرادی بیات |
سیر شده ام

سیر شده ام بسکه از آدمها زخم خوردم

خدا خیرتان دهد به من

 

 

محبت دروغین تعارف نکنید،من سیرم!

منم که تا تو نخوابی نمی‌برد خوابم

تو درد عشق ندانی، بخواب آسوده

ز ریشه کندن این دل تبر نمی‌خواهد

به یک اشاره می‌افتد درخت فرسوده

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:54توسط مهدی مرادی بیات |
پروردگارا

پروردگارا

به خواب دوستانم “آرامش”

به بیداریشان “آسایش”

به زندگیشان “عافیت”

به عشقشان ” ثبات”

به مهرشان “وفا”

به عمرشان”عزت”

به رزقشان”برکت”

وبه وجودشان”صحت”

عطا فرما

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:53توسط مهدی مرادی بیات |

ما پیغام دوست داشتنمان را با دود آتش به هم میرسانیم. نمیدانم آن سو برای تو تکه چوبی هست یا نه؟ من اینجا جنگلی را به آتش کشیدم…!

 

 

 

                فقـط چـند قـدم مانـده بـود برسـم بـه “تــو”… اگر ایـن خواب لعنتـی، دیشـب ادامـه داشـت…! 

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:51توسط مهدی مرادی بیات |
وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی همه نیستن…

نه که نیستن!

هستن!

 

                                       ولی مثل تو نیستن!                        

 

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:50توسط مهدی مرادی بیات |
زندگی در گذر

زندگی در گذر است ، آدمی رهگذر است .

زندگی یک سفر است ، آدمی همسفر است .

آنچه می ماند از او راه و رسم سفر است .

 

 
 

 

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:49توسط مهدی مرادی بیات |
وقتی که نیستی،

از وقتی که نیستی،

خدا می داند، چقدر آب به صورَتم پاشیدم .. لعنتی …

این کابوس آنقدر واقعیست

که از خواب بیدار نمیشوم. . .

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت8:43توسط مهدی مرادی بیات |
می رسد

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

قصه ء عشق کهنه ام را مو به مو از بر کنی

زندگی یک آرزوی دور نیست؛

زندگی یک جست و جوی کور نیست

زیستن در پیله پروانه چیست؟

زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست

گوش کن ! دریا صدایت میزند؛

هرچه ناپیدا صدایت میزند

جنگل خاموش میداند تو را؛

با صدایی سبز میخواند تو را

زیر باران آتشی در جان توست؛

قمری تنها پی دستان توست

پیله پروانه از دنیا جداست؛

زندگی یک مقصد بی انتهاست

هیچ جایی انتهای راه نیست؛

این تمامش ماجرای زندگیست


+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:29توسط مهدی مرادی بیات |
پری

من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
ودلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد
آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:28توسط مهدی مرادی بیات |
چه جور دلت اومد بری

چه جور دلت اومد بری

گریه که سهم من نبود

قصه، که از سر نمی شد

با یکی بود .. یکی نبود 

چه جوری باورم بشه

رفتن تو تنگه غروب

چه جوری آخه سر رسید

فرصت اون روزای خوب

 

به خدا باورم نشد

وقتی که نشناختی من و

تو چنگه دیو گریه ها

واسه چی انداختی من و

 

از شب پرپر زدنم

چطور تونستی بگذری

من که غریبه نبودم

چه جور دلت اومد بری

 

گفتی به من تو هم برو

یه قصه ی تازه بگو

گفتی به من راهی بشو

تو جاده های رو به رو

 

آخه بگو من و به کی

سپردی وقت بی کسی

چرا نخواستی بمونی

به داد اشکام برسی


+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:27توسط مهدی مرادی بیات |
كدامین لحظه بن بست جا ماندی

پشت كدامین لحظه بن بست جا ماندی تا ببینی

پسری اینجا می خواست در تنهایی خویش  آسمانش را با تو قسمت كند ؟

وسعت آسمان تو آنقدر بزرگ بود كه حتی تجسم آسمان كوچك من در آن گم شد . . .

هیچ كس ندانست در بی پناهی شبهای بی ستاره ام

چقدر لبان و قلبم پر از ستاره و دوستت دارم بود ...  

و من چقدر بر حقیقی بودنش برخود میبالیدم ...

اما . . . . . . . . . 

شاید كه دیگر مهم نیست

كه از تو  گلایه كنم......

دیگر  از خدایم هم نخواهم پرسید

كه چرا سهم من از این همه  سكوت و گذشت و عشقی بی آلایش

چیزی جز سركوب غرور

سنگسار احساس

و منطقهای بی دلیل نبود ؟

من میروم تا در پس ستارگان خاموش خویش گم شوم

بی آنكه تو را در آسمان كوچكم گم كنم . . . 

و دیگر هرگز

از تو نخواهم پرسید

كه چــــــــــــرا

وسعت آسمان تو

 آنقدر بزرگ بود كه حتی تجسم آسمان كوچك من در آن گم شد؟؟ . . .

دیگر هرگز

نخواهم پرسید

         چــــــــرا..................

               چــــــرا..............

                           چــــرا...............


 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:25توسط مهدی مرادی بیات |
توبه من خندیدی

توبه من خندیدی ونمی دانستی

من به چه دلهره ازباغچه ی همسایه

سیب رادزدیدم

باغبان ازپی من تند دوید

سیب رادست تودید

غضب آلودبه من کردنگاه

سیب دندان زده از دست توافتادبه خاک

وتورفتی وهنوز

سال هاست که درگوش من آرام آرام

حیرت وبغض توتکرارکنان می دهد آزارم

ومن اندیشه کنان غرق دراین پندارم

که چه می شد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب داشت

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:23توسط مهدی مرادی بیات |
همین که می نویسمو...

همین که می نویسمو...به واژه می کشم تورو

دوباره بارغم میشینه روی شونه های من

همین که میشکفی مث...یه گل میون دفترم

دوباره گرمی لبات،دوباره گونه های من

همین که میری ازدلم...قرارآخرم میشی

دوباره زخم می خورم...دوباره باورم میشه

همیشه کم میارمت همشه کم میارمت...نمیشه که نبارمت

گریه فقط کارمنه،تواشکاتوحروم نکن

به واژه ای نمی رسی اینجوری پرس وجوم نکن

فاصله ها مال منن،توفاصله نگیرازم

بمون که باورت بشه،گریه نمیشه سیرازم

همیشه کم میارمت،همیشه کم میارمت،نمیشه که نبارمت

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:21توسط مهدی مرادی بیات |
بی تومهتاب

بی تومهتاب

بی تومهتاب شبی بازازآن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم

شوق دیدارتولبریز شدازجام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

درنهان خانه ی جانم گل یادتودرخشید

باغ صدخاطره خندید

عطرصدخاطره پیچید

یادم آمدکه شبی باتوازآن کوچه گذشتم

پرگوشدیم ودرآن خلوت دل خواسته گشتیم

 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:19توسط مهدی مرادی بیات |

این روزها آسان ترازیادمی روم

آسان ترفراموشم می کنند...می دانم،

اماشکایتی ندارم...

آرامم،گله ای نیست...انتظاری نیست

اشکی نیست...بهانه ای نیست

این روزهاتنهاآرامم...یک وحشی ارام!

می نویسم دوستت دارم وقایمش می کنم

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:18توسط مهدی مرادی بیات |
سکوت

سکوتم پرازخیال حرفایی است

که به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند

ته خیال هایم پرازترس است

ترسم پرازتو

توکه درانتهای دوخط موازی خیال هایم

به دنبال بی نهایت می گردی

ته خیال هایم توهستی ومن می ترسم

نمی خواهم برگردی

این رابه همه گفته ام

حتی به تو!...به خودم!

امانمی دانم چراهنوزبرای آمدنت فال می گیرم؟

 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:17توسط مهدی مرادی بیات |
فرق عشق با ازدواج

 

 

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمدكه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید : شاگرد چی شد ؟ و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم .

استاد گفت : ازدواج هم یعنی همین...!

و این است فرق عشق و ازدواج

 

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت22:15توسط مهدی مرادی بیات |

یک ساعت که افتاب بتابد خاطرات آن همه شبهای بارانی از یاد میرود.

این است حکایت آدمها.

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت9:43توسط مهدی مرادی بیات |
خدای عاشقان

قرار نیست که من بی تو سر کنم هر شب

نباشی و به هوایت سفر کنم هر شب



نباشی و شب بی‌انتهای وحشت را

فقط به اسم حضورت سحر کنم هر شب



قرار نیست که اسمت کنار من باشد

خودت نباشی و من چشم تر کنم هر شب



قرار نيست بماني؟! بگو... زبان وا كن

بگو که حوصله را بیشتر کنم هر شب



قرار ما که جدایی نبوده ، ممكن نيست-

تو بگذری و من آرام سرکنم هر شب؟

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت9:42توسط مهدی مرادی بیات |
خدای عاشق

غمگینم ... نمیدانم چرا ...



شاید سردی هوا دلم را سرد و بی روح کرده است !



در آن گوشه آتشی روشن کرده ام ....اما ...



آتش هم نمیتواند قلب یخ زده ام را باز کند



از پنچره بیرون را تماشا میکنم



یاد روزهای خوبی می افتم !!! که باهم میخندیدیم ،



آه میفهمم ... دلیل سردی روح و بدنم را ...



نبودن تو و گرمای عشقت مرا سرد کرده است



بـــرگـــــرد بـــی تـــو غـمـگـیـنـم ...

+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت9:39توسط مهدی مرادی بیات |
به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد
به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد

 

در این ثانیهای تلخ نمیدانی به من تنها چه میگذرد

کاش میشد میتونستم حتی برا ثانیه ای از تیر نگاهها گذر کنم تا بتونم  با عشقم هم سخن شم

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:38توسط مهدی مرادی بیات |
دلتنگتر از همیشه
دلتنگتر از همیشه

دلم برای باران و صدای قطره هایش تنگ شده است.
دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران، بارانی که به من آموخت رسم زندگی را.
دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان، ابرهای سیاه سرگردان، برای زمستان.
در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم.
مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری، این روزها تنها یک قلب است که پر از درد دل است.
نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید؟ پس ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم.
بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم… ببارم تا خالی شوم، از غصه ها و دلتنگی ها رها شوم.
اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ای باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم سرازیر شده است را پاک کنی.
اگر کسی نیست که در کنار من قدم بزند و با من درد دل کند، ای باران تو بیا بر من ببار تا خیس خیس شوم، خیس تر از پرنده ای تنها که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته و خسته است.
اگر بغض گلویم را گرفته است تنها یک آرزو برای خالی شدن خودم دارم، آرزوی غروب و باران را دارم.
کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم و ای کاش و کاش و کاش یارم نیز  در کنار آن دو باشد.
اما افسوس که او در کنارم نیست، و این فاصله و دوری چشمان مرا بارانی کرده است.
باران بیا  تا با هم خالی شویم، تو از این بغضی که در آسمان فرا گرفته است خالی شو  و من نیز  از این سرنوشت و  دوری خالی می شوم.

+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:36توسط مهدی مرادی بیات |
گاه دلتنـــــــگ می شوم...
گاه دلتنـــــــگ می شوم...

گاه دلتنـــــــگ می شوم
دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
و صدای شکستن را...
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم...

b86da9fd77f0031f6c4f7c801d64fe1b-300

+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:36توسط مهدی مرادی بیات |
تو ببخششون...
تو ببخششون...

خدایا خیلی ها دلمو شکوندن
امشب بیا بریم سراغشون
من نشونت میدم
تو ببخششون...

853c610562e98e7929f4009efcf7481c-300

+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:35توسط مهدی مرادی بیات |
وقتی که عاشقم شدی
وقتی که عاشقم شدی

 وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود

تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ، نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ، یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود……………. 
نمی بخشمت………………………
 
 
+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:34توسط مهدی مرادی بیات |
نگران نباش
نگران نباش

 .

نگـــــــران نباش...

حــــال مـــن خـــــوب اســت!!!

دیگر آنقــدر كــوچك نیستـم كه در دلـــتنگی هـــایم گم شــوم !


بــزرگ شـــده ام ...

آمـوختــه ام كه این فـــاصــله ی كوتـــاه، بین لبخند و اشك

نامش" زندگیست"

آمــوختــه ام كه دیگــر دلم برای نبــودنـت تنگ نشـــود!

راســــــتی،

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز خــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...

" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "

خــــــوبِ خــــوب ...
 
 
+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:34توسط مهدی مرادی بیات |
آخرین دیدار
آخرین دیدار

 


وقتی که می رفتی 

با نگاه بارانی ام 

تو را تعقیب می کردم 

وقتی پاهایت جاده های جدایی را می بوسید و دور می شد 

قلبم را می فشردی 

باورم نمیشد که می روی 

در این جاده ی پر از غم کسی جز تو نبود 

نگاهت هم دیگر آن نگاه نبود 

آسمان می غریدو می بارید 

می بارید بر پیکر بی جان من 

می دانی که با هزاران امید سبز 

جاده ای از رنگین کمان عشق برایت گسترده بودم 

تو دور میشدی 

دور و دورتر 

و من تکیده بر جای مانده بودم 

تو رفتی 

و زانوان شکسته ام بر جای پای تو بوسه می زد  

تو رفتی و خانه ی دلم را ویران کردی 

و این آخرین دیدار ما بود 

آخرین دیدار
 
 
 
 
+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت21:33توسط مهدی مرادی بیات |