نمی نویسم …
کــه کـلـمـات را الــوده نـکـنـم بـه گـنـاه…
گـنـاهـی کـه از ان مــن اسـت…
نمی نویسم …
تـا سـکـوت را بـیـامـوزمـ….
نـمـی نـویـسـمــ….
تـا احـسـاسـاتم را مـحـبـوس کـنـمــ….
تـا نـخـوانـی…
نـدانـی….
کـه چـه مـی گـذرد ایـن روزهـا بـر مــن!!
مـی خـنـدمــ….
تـا یـادم بـمــانـد…
تـظـاهـر بـهـتـریـن کـار اسـت…!
تـا یـادم نـرود…
کـه دیـگـران مـرا خـنـدان مـی خـواهـنـد…
تـا یـادم بــمــانـد مـن دیـگـر ان مهرداد سـابـق نـیـسـتـمــ…
شـکـسـتـه امــ….
روزهـای زیـادی اسـت کـه شـکـسـتـه امــ….
ان زمـان کـه لـب بـه شـکـوه بـاز کـردم و گـفـتـم خـسـتـه امــ….
و ان هــا یـکــ بـــه یــکـــ رفـتـنـد…
خـسـتـگـی هـایـم را تـاب نـیـاوردنـد…
و اکــنـون ایــن مـنـمــ!
هـمـان مــهــــرداد دلـتـنـگـی کــه دلـش مـدام شــور مـی زنــد!
بـگــذار نـنـویـســـمــ…
مــن…
لــبــخـنـد مـی زنــمــ….
گفتم که چرا رفتی، تدبیر نه این بود
گفتا که چه توان کرد که تقدیر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین روز
گفتا که نگو مصلحت دوست چنین بود
یاد ها رفتندو ما هم میرویم از یادها ........
دلم یک نفر غریبه می خواهـد ..
بیاید بنشیند فقط سکوت کند
من هی حرف بزنم
بزنم و بزنم
تا کمی کم شود از این همه بار ...
بعد بلند شود و برود
نه نصیحتی نه ...
انگار نه انگار ...
درد تنهايي کشيدن
مثلِ کشيدنِ خطهايِ رنگي روي کاغذِ سفيد
شاهکاري ميسازد به نامِ ديوانگي...!
و من اين شاهکارِ را به قيمتِ همه? فصلهايِ قشنگِ زندگيم خريده ام ...
تو هر چه ميخواهي مرا بخوان
ديوانه
خود خواه
بي احساس.......نميــــــــفروشــــــ